ترخون

ساخت وبلاگ

تا حالا فکر می کردم ترخون را تلخون می نویسند. مثل خونی که سرشار از تلخی است و در تمام بدن جریان دارد. مثل کته برنج هایی که هیچ خورشتی در کنارش نبود و مجبور بودیم بدون غر و لند غذا را بخوریم. مثل تمام آن گریه های زیر پتو به خاطر مشکلات و تلخی های زندگی. مثل تمام لذت های این دنیا که در نهایت شیرین کامی، آدمی را نابود می کند. خونمان که تلخ است، گوشتمان نیز هم که گاهی با یک من عسل هم نمی شود خوردمان. این اخلاق سگی ما که بیشتر بعد از خواب های پریشان بعد از ظهر به اوج خود می رسد، خوشی های خانواده را موقت به حس و حال دهان، بعد از خوردن یک مشت ترخون شبه می سازد. یک دنیا تلخی به همراه کمی تندی و بی حسی، که اغلب با سکوت خانواده همراه می شود که این سکوت همچون آبی بر آتش عمل می کند و این آتش گر گرفته شده ی تلخونی را خاموش می کند. برای همین است که تصمیم گرفته ام بعد از ظهر ها نخوابم. کاش میشد گاهی سگ درونمان مهربان و وفادار باشد. که بعد از خوردن آن کته برنج های بی خورش یا برنج و گوجه های با تراکم کم گوجه، یک تشکر خشک و خالی از توکا بکند. تلخونی زندگی من به این چیزها ختم نمی شود. یک روزی زمین لرزید، ترک های عمیقی بر چاردیواری کوچکم نقش بست. دوباره لرزید. ترک ها، مثل سن و سال من که روز به روز بیشتر می شوند، مثل سیاهی قلبم، مثل حسرت های من از ازدست دادن فرصت ها و جوانی، بزرگتر شدند. دوباره رحم نکرد. باز هم لرزید و آواری بر سرم خراب شد. و مرا زیر خود دفن کرد. کاش میشد زیر این آوار مخوف، چند شاخه ترخون پیدا شود تا کنار آن کته برنج های بی خورش بتوان خورد. حالا زیر این آوار، با این اخلاق سگی مزخرف، لبخندی به چهره دارم. از آن خنده های زورکی که شاعر پا برهنه همیشه بر لب داشت. می خندم تا که بگویم حالم خوب است. مثل یک ترخون تازه چیده شده که زیر آب یخ شسته می شود. می خندم تا که بگویم، هر روز پاییزه، هر هفته پاییزه، هر ماه پاییزه، هر سال پاییزه، می خندم تا که بگویم این پاییز شروع تمام عاشقی هایم بوده، یادت می آید آن دی ماهِ تیره و تار را، که تو رفتی؟ وقتی که رفتی تمام این عاشقی ها پر کشید. که حالا این زمان لعنتی خیلی سریع مرا به دی ماه می کشاند. دروغ چرا، من از تمام دی ماه های بعد از تو می ترسم. که نکند زیر این آوار، کنار این سفره که درونش کته برنج بی خورش هست، یکی دیگر از عزیزانم طعمه دی ماه شود و آواری دیگر بر سرم خراب شود! می خندم تا که بگویم دلخونم از چشمانت، آن چشمان شهلایی ات، با آن مژه هایی که نوازششان می کردند. می خندم که بگویم ماه پس ابرم، من کاسه صبرم، این کاسه لبریزه. لعنت به این دیوار، لعنت به این آوار، من زیر آوارم، می فهمی؟ من زیر آوارم. لعنت به این دیدار... می خندم که بگویم لعنت به این تلخون های غریب کش و ترخون هایی که تلخون های زندگی را به خاطر می آورند. می خندم که بگویم می ترسم از فردا...

++ تو این نوشته از متن ترانه هر روز پاییزه محسن چاووشی استفاده کردم.

هنوز در سفرم...
ما را در سایت هنوز در سفرم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 234 تاريخ : چهارشنبه 10 آبان 1396 ساعت: 22:17