آسمان ابری می شود، باران اما عصبی، سیل می آید خانه ها را خراب می کند، رودهای خشک را اما جاری. انسان گناه می کند و در دره ی پر ارتفاعِ جهل خویش سقوط. بلند می شود دست بر گردن امید می اندازد، تمام دره را بالا می رود. مرگ حوصله اش سر می رود. فاصله بی معنی می شود و کلام نفوذ پیدا می کند بر دلهای تیره. روشنی نقش پیدا می کند و آفتاب، درون مایه ما می شود. ناگهان گلی پر پر می شود، آقتاب قهرش می گیرد، درون ما را پر ز کینه می شود. درون مایه ما خالی می شود. خیال ما ناسوده. روشنی کوله بارش را می بندد، کلام بی تاثیر می شود، فاصله به بزرگی خدا می شود، مرگ هیجان زده می شود، انسان دوباره به دره سقوط می کند... ناگهان دلی می شکند. خدا رحمتش را می گستراند. آسمان دستش را تا زمین پایین می آورد. دستانش را می گیرد و می برد او را به باغ پروانه. و من، میان این همه بالا و پایین های زندگی، هنوز عشق را با وجودم لمس نکردم. چه زیبا گفت شاعر، حالا ای مرگ ای برادر، ای بیم ساده آشنا، تا تو دوباره باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد.
برچسب : نویسنده : hamsayegio بازدید : 244